دست نوشته ها

این و بلاگ محل ارائه و بررسی آثار شما همچون شعر،ترانه و داستان های کوتاه است.

دست نوشته ها

این و بلاگ محل ارائه و بررسی آثار شما همچون شعر،ترانه و داستان های کوتاه است.

قطعه آرزو

 قطعه ی ادبی بسیار زیبایی رو که اثر آقای محمدرضا بارانی هست رو روی وبلاگ قرار دادیم که البته قابل نقد هم هست

 

ستاره ها، آسمان شب را پر نورتر از چشمان من و تو کرده اند،  

چون خیره به آن ها مانده ایم   

ستاره شمال در آن طرف سوی چشمانت را به خود می گیرد، 

اما مردمانت بازهم به دنبال ماه می گردد، 

ماه...، 

ماه چه خوشه ای خمیده و چه قرصی خندان بازهم ناظرین را به نظاره می خواند، 

شب تاریک است، 

و رقص ستارگان نگاهت را هرگز خسته نمی کند 

گاه گاهی ستاره ای متحرک را می یابی که چشمک زنان می گذرد،    

اما، 

انگار هواپیمایی ست که در آرزوی ستاره شدن پرواز می کند، 

مهتاب شیشه ای را خاموش می کنی،  

تا آسمان دیده ات را با بارش ستاره آشناتر کنی  

در میان ستارگان جستجو می کنی   

 

و آنقدر میگردی که چشمانت ستارگان را به فراموشی می سپارد   

در تاریکی مبهمی می مانی، 

بخواب، 

ولی بدان 

 که هنوز کسانی هستند 

که چشم به راه خورشیدند. 

نظرات 6 + ارسال نظر
MOSTAFA چهارشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ب.ظ

سلام
وبلاگ بسیار جالب و زیباییه

اما از همه جالبتر وزیباتر شعر آقای بارانیه که واقعا منو تحت تاثیر قرار داد

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ

سلام به نظر من خیلی ساده و بدون ژییچ و تاب به بیان احساسات خودش پرداخته که اصولا در ادبیات باید بیشتر گفته هارو توی لفافه قراربدیم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ

وبلاگتون تون هنوز جای پیشرفت داره اگه بیشترروش کار کنید و حتما شرکت م کنم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ

خیلی جالبه ایده جالبیه من که خوشم امد

poet پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ

سلام
من یه مجموعه شعر دارم که واسه عیب یابی حتما ارسال می کنم

ساقیا آمدن عید مبارکت بادت
آن مواعید که کردی نرود از یادت

زندانی ف شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ق.ظ http://khastebal.blogfa.com


و رقص ستارگان نگاهت را هرگز خسته نمی کند

مهتاب شیشه ای را خاموش می کنی،

تا آسمان دیده ات را با بارش ستاره آشناتر کنی

در میان ستارگان جستجو می کنی



و آنقدر میگردی که چشمانت ستارگان را به فراموشی می سپارد

در تاریکی مبهمی می مانی،

بخواب،

ولی بدان

که هنوز کسانی هستند

که چشم به راه خورشیدند.



من تنها این قسمت ها به دلم نشست

علتش رو متوجه نمیشم نمیدونم چرا



انسان آنگاه سخن میگوید که با اندیشه خود در آشتی و آرام نباشد!
و هرگاه دیگر نتواند در تنهایی دل خود بماند ، در لب های خود زندگی میکند و صدا وسیله انصراف خاطر وگذراندن وقت است. و بسیاری از سخنان شما اندیشه را بی جان میکند.
جبران خلیل جبران


احساس میکنم این شعر در این حالت سروده نشده است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد